عبدالله ذوالبجادين جوانى بود كه از حال صغر از مهر پدر و آغوش گرم آن، محروم بوده، تحت حمايت و كفالت عموى خود بزرگ شده و از مال دنيا فاقد همه چيز بود و لكن در اوان جوانى با توجهات عمويش داراى ثروت قابل توجهى گرديد و در نزديك زمانى صاحب گوسفند و شتر و غلام و كنيز گرديد و او را در جاهليت عبدالعزى ميناميدند. مدتى بود تمايل شديدى بآئين اسلام داشت ولى از ترس عموى خود ابداً اظهار نمينمود، چون او مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود. اين خاطره از قلب عبدالله بيرون نمىشد راهى نيز براى رسيدن بآن پيدا نمىكرد، بالاخره آنقدر گذشت تا آنكه حضرت رسول از جنگ حنين برگشته بجانب مدينه عزيمت نمود.
عبدالعزى ديگر صبرش تمام شد، پيش عموى خود رفته گفت مدتها بود من مايل باسلام بودم انتظار داشتم كه تو اسلام قبول كنى من هم پيروى مىكنم اكنون چنين مىبينم كه تو در اين فكر نيستى و من بيش از اين نمىتوانم صبر كنم الان مىخواهم بآئين مقدس اسلام در آيم.
عمويش گفت اگر چنين كارى از تو سرزند هر آينه آنچه بتو دادهام و آنچه دارى حتى پوشاك تنت را پس خواهم گرفت و برهنه بيرونت مىكنم، عبدالعزى درحاليكه قيافهاش از يكدنيا وجد و سرور حكايت مىكرد چنين گفت: ارزش اسلام براى من از تمامى ثروت دنيا بيشتر و ارزندهتر است. سپس باصرافت طبع از اندوختههاى خود دست بشست حتى پوشاكهاى خود را هم داد با پيكر عريان پيش مادر رفت و جريان اسلام آوردن خود را بمادر گفت و تقاضاى لباسى كرد كه پوشيده شرفياب محضر پيغمبر شود. مادر بفرزند دلبند خود لباسى پيدا نكرد بناچار گليمى راه راه كه بزبان عربى بجاد گفته مىشود بوى داد عبدالله گليم را پاره كرده نيمى را بر شانه و نيمى را همانند لنگ بكمربست و از مادر جدا گرديد و با صدق و صفا بطرف مدينه شتافت. هنگام سحر بود كه وارد مدينه شد، بمسجد رسول بر آمد و جزو اصحاب صفه قرار گرفت.
پيغمبر اكرم كه هر روز از اصحاب صفه سراغ مىگرفت، همان روز چشم پيغمبر بجوانى تازه وارد كه باوضع جالبى خود را پوشانيده بر خورد و بسراغ وى آمد، پرسيد تو كيستى؟ عبدالله خود و قبيلهاش را معرفى نمود و سر گذشت خود را بعرض رسانيد. پيغمبر فرمود تو را عبدالله ذوالبجادين يعنى بنده خدائيكه دو گليم راه راه بر تن دارد نام گذاشتم و تو مهمان من هستى. از همانروز عبدالله رديف مهمانان رهبر مسلمين گرديد و بتعليم قرآن اشتغال مىورزيد و در آن هنگام مسلمانان آمده جنگ تبوك مىشدند.