مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
|
مسلم، شهيد شد و به ابديت و ملكوت پيوست. چند صفحهاى هم از حوادث پس از شهادتش و قضاياى مربوط به آن را يادآورى كنيم: قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابنزياد رفت. ابنزياد پرسيد: وقتى كه مسلم را از پلههاى قصر، به بالا مىبرديد چه عكسالعملى داشت و چه مىگفت؟ گفت: خدا را مرتب، تسبيح مىگفت و از او مغفرت و بخشش مىطلبيد....57 [ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:پس از شهادت , ] [ 14:58 ] [ اکبر احمدی ]
[
كشتن مسلم را به «بكربن حمران احمرى» سپردند، كسى كه در درگيريها از ناحيه سر و شانه با شمشير مسلمبن عقيل مجروح شده بود. مامور شد كه مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پيكرش را بر زمين اندازد. مسلم را به بالاى دارالاماره مىبردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير مىگفت، خدا را تسبيح مىكرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مىفرستاد و مىگفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگباز كه دست از يارى ما كشيدند، حكم كن! [ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:مرگ سرخ , ] [ 14:57 ] [ اکبر احمدی ]
[
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گرديد. زخمهاى جانكاه،خستگى شديد،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مىكرد و از آن خرسند بود. گويا با خود مىگفت: من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم كه مرگم جز به راه حق و قرآن نيست. از اين مردن سرافرازم كه پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نكردم سجده بر دينار نسودم لحظهاى پيشانىام،بر زر كنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند مىميرم نگريد مادرم بر من نريزد خواهرم در سوگ من، اشكى زجام ديده بر دامن بگوييدش كه من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نمىبايست گرييدن. ولى... مسلم را گريه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» يكى از سران سپاه ابنزياد، از روى طعنه، گفت: كسى كه در پى اين كارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه كند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گريهام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلكه گريه من براى خانوادهام و براى حسين بن على و خانواده اوست، كه به سوى شما مىآيند».50 سواران بسيار او را به قصر آوردند. تشنگى زياد و خونريزيهاى شديد، ضعف فراوانى در مسلم پديد آورده بود،بحدى كه به ديوار تكيه داد. با ديدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبيد. يكى از وابستگان پست و فرومايه، علاوه بر اين كه به مسلم گفتبه تو آب نخواهيم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از اين همه پستى و سنگدلى و بىعاطفگى آن مرد،تعجب كرد و او را نفرين نمود. 51 يكى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با ديدن اين صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت كه براى مسلم آب بياورد. آب را در ظرفى ريختند،همين كه مسلم آن را به لبهاى خويش نزديك كرد كه بياشامد، ظرف آب، از خون، رنگين شد و نياشاميد. بار ديگر هم همين صحنه تكرار شد. مرتبه سوم كاسه را پر از آب كردند. اين بار كه خواستبنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در كاسه ريخت. مسلم از نوشيدن آب، صرفنظر كرد و گفت: الحمد لله! اگر اين آب، قسمتم بود، مىخوردم! 52 در زير برق سرنيزهها،آن اسير آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش مىانديشيد و هم به فكر كاروانى بود كه به سوى همين كوفه در حركتبود و سالار آن قافله، كسى جز اباعبدالله الحسين(ع) نبود. مسلم، هنگام ورود بر ابنزياد سلام نكرده بود و همين، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافيانش شده بود. گفتگوهاى خشونتآميزى بينشان رد و بدل شد. او را تهديد به مرگ كردند. مرگى كه مسلم از آن نمىهراسيد، بلكه به آن افتخار مىكرد. معلوم بود كه او را خواهند كشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصيت انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيتهاى خود،مطرح كرد: «قرضهايم را در كوفه با فروختن زره و شمشيرم بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار! كسى را پيش حسينبن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد».53 گرچه مسلم از او قول گرفته بود كه وصيتهايش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد كه خبث و خيانتبا وجودش آميخته بود، در همان مجلس، خيانت كرد و وصيتهاى سهگانه مسلم را، براى ابنزياد،فاش ساخت و در واقع، ماهيت پليد خود را آشكار نمود. از جمله گفتگوهاى ابنزياد و مسلمبن عقيل اين بود كه آن ناپاك، به مسلم گفت: اى فرزند عقيل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از كار مردم تفتيش كردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى ديگر شوراندى. مسلم: خير، هرگز چنين نكردم، بلكه مردم اين شهر ديدند كه پدرت نيكان را كشت و خونها ريخت و همچون سلاطين ايران و روم پادشاهى كرد. ما آمديم تا آنان را به عدالت امر كنيم و به قانون خدا دعوت نماييم. ابنزياد: تو را به اين كارها چه كار؟! اى فاسق،آيا در آن هنگام كه تو در مدينه،شراب مى خوردى، ما كار نيك و عمل به كتاب خدا نمىكرديم؟ مسلم: آيا من شراب مى خوردم؟! خدا مىداند كه تو دروغ مىگويى و بدون آگاهى، سخن مىگويى. من آن گونه كه گفتى نيستم. شراب خوردن براى كسى رواست كه خون بىگناهان را مىخورد و به ناحق، خون مىريزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مىكشد و در عين حال،از اين كار زشتخرم و شاداب است،گويى كه كارى نكرده است! ابن زياد: گويا مىپندارى كه براى شما هم در امرحكومت، بهرهاى است! مسلم:به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است. ابن زياد: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! آن هم كشتنى كه در اسلام، كسى را آن گونه نكشتهاند. مسلم: آرى، تو به ايجاد بدعت در ميان مسلمانان و مثلهكردن و بدطينتى سزاوارترى! 54 جوابهاى كوبنده و منطقى و دندانشكن مسلم، ابنزياد را به ستوه آورد،تا آن جا كه آن خائن، به على(ع) و حسين(ع) و عقيل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است كه ستم، به محاكمه عدالتبپردازد! مسلم، كه صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مىخواهى بكن! 55 ابن زياد هم دستور كشتن «مسلمبن عقيل» را داد. تنها اسلحه دشمنان حق، كشتن است; و اگر يك انسان حقپرست و با ايمان،شهادتطلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح كرده است. مسلم نيز، آرزويش شهادت در راه خدا به دستشقىترين افراد است. و... طبيعى است كه مسلم، به عبيدالله بن زياد بگويد: چه باك از كشته شدن; بدتر از تو،بهتر از مرا كشته است... . فرمان قتل مسلم براى او كه آرزومند اين سرنوشت مقدس و مبارك است،بشارتى است و اين لحظههاى آخر پيش از شهادت، عزيزترين لحظهها و پربارترين دقايق، و زيباترين حالات روح را داراست. اشتياق قبل از ديدار است. [ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:اسير آزاد , ] [ 16:7 ] [ اکبر احمدی ]
[
سپاه آلسفيان، در پى آيينهدار آفتاب عدل تمام خانهها را سخت مىگرديد. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سياهى در پى خورشيد! صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابنزياد مىداد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگيرى مسلم. مسلم كه پرورده سايه سلاح و بزرگ شده صحنههاى كارزار بود، از شجاعتخويش براى درهم شكستن حلقه محاصره استفاده كرد و پس از به پايان رساندن عبادت خويش، زره پوشيد و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. 39 براى اين كه خانه آن شير زن متعهد، در اين ميان، آسيب نبيند، مبارزه را به بيرون از خانه كشيد و با ديدن انبوهماموران مهاجم كه آماده آتش زدن و سنگباران كردن خانه بودند،گفت: [ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:كربلايى درون كوفه , ] [ 16:4 ] [ اکبر احمدی ]
[
كوفه كه به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اينك به غربت تبديل شده است و مسلم، غريبى در وطن! مسلم براى يافتن خانهاى كه شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در كوچهها غريبانه مىگشت و نمىدانستبه كجا مىرود. سر از محله «بنىبجيله» درآورد. همه درها بسته بود و هر كس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت. زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ايستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شيعه و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست.... زن آب آورد. مسلم نوشيد و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. ديد كه اين مرد،همچنان ايستاده است. زن پرسيد: - مگر آب نخوردى؟ -چرا. - پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو! - ... . - گفتم برخيز و به خانه خويش برو! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست،من راضى نيستم. - من كه در اين شهر خانه و كسى را ندارم! - مگر تو كيستى و از كجايى و... .؟ - من مسلمبن عقيلم... آيا ممكن است نيكى كنى؟ شايد روزى بتوانم جبران كنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت كرد و با نهايتاحترام و خضوع،از او پذيرايى كرد.33 اين زن فداكار، كه به مردان پيمانشكن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مىآموزد، دين خويش را به مكتب و راه حسين(ع) ادا كرد و به وظيفهاش در قبال سفير و نماينده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هيچ چيز كوتاهى نكرد. اما مسلم، شورى ديگر در سر داشت. از سويى به بىوفايى مردم مىانديشيد و از سويى به نامه و گزارشى فكر مىكرد كه به حسينبن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود كه بسرعت،خود را به كوفه برساند كه زمينه از هر جهت آماده است، و از ديگر سو سرنوشتخويش را در «شهادت» مىيا فت و در انديشه پايان كار و سرانجام اين نهضت و فرداى حوادث بود. و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابيد. فقط سحرگاهان اندكى خواب چشمانش را فرا گرفت و اميرالمؤمنين را ديد و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. 34 لحظههاى آن شب براى مسلم معناى ديگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مىكشيد كه در همان جا به سراغش بيايند تا دستگيرش كنند. پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابنزياد» بود. شب كه به خانه آمد، از حركات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با كنجكاوى فراوان بالاخره فهميد كه مهمان خانهشان كسى جز مسلمبن عقيل نيست. بسيار خوشحال شد، كه اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد كه به كسى نگويد 35 ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبيدالله بن زياد رسانده بود. اين به دنبال حوادث همان شب در كوفه و مسجد بود. آن شب، خانه گردى وسيع در كوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زير كنترل قرار گرفت و عدهاى هم دستگير شدند. عبيدالله، مطمئن شد كه كسى از ياران مسلم نمانده و مراكز مقاومت نهضت،درهم شكسته است. همان شب، اعلام كرد كه همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعيتشد. ابنزياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان كرد. قساوت و خشونت از گفتارش مىباريد. بيشترين تهديد، نسبتبه كسانى بود كه به مسلم پناه دهند و مژده جايزه به كسى داد كه مسلم را -يا خبرى از او را نزد او بياورد. به «حصينبن نمير»،رئيس پليس شهر، دستور اكيد داد تا شهر را دقيقا زير نظر و كنترل خود بگيرد و براى يافتن مسلم، خانهها را بگردد. پس از اين سخنان، از منبر به زير آمد و به قصر بازگشت. 36 فرداى آن شب، ابنزياد، ديدار عمومى داشت. محمدبن اشعث 37 را هم در مجلس، كنار خود نشانده بود و از خدماتش تعريف مىكرد و ديگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،كه از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل كرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابنزياد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموريت داد كه مسلم را نزد وى حاضر سازد. 38 اما دستگيرى مسلم و آوردنش پيش عبيدالله زياد، كار آسانى نبود. از اين رو ابنزياد، شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند. [ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:غربت مظلومانه مسلم , ] [ 16:0 ] [ اکبر احمدی ]
[
۱- ایجاد اخلاق جدید در جامعه مسلمین [ یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:آثار و برکات اخلاقى – تربیتى سید الشهداء (علیه السلام) , ] [ 15:19 ] [ اکبر احمدی ]
[
از جمله کرامتى است که در (( کشف الغمه )) از امّ سلمه (( - رضى اللّه عنه - )) نقل شده است . (۸۴۲) او مى گوید: شبى رسول خدا صلى اللّه علیه و اله از نزد ما رفت و غیبتش به درازا کشید و سپس برگشت در حالى که ژولیده مو و غبار آلوده و مشتش بسته بود. گفتم : یا رسول اللّه چرا ژولیده مو غبار آلوده اید؟ فرمود: مرا در این فرصت به محلى از عراق به نام کربلا بردند و در آنجا محل شهادت پسرم حسین و جمعى از فرزندان و اهل بیتم را به من نشان دادند و من پیوسته خونهاى ایشان را جمع آورى مى کردم که اینک در دست من است . و دست مبارکش را برایم باز کرد و فرمود: اینها را بگیر و نگهدار، پس من گرفتم ، دیدم چیزى نظیر خاک قرمز بود، آ را داخل شیشه اى قرار دادم و سر آن را بستم و نگه داشتم وقتى که امام حسین علیه السلام از مکه به قصد عراق بیرون شد، هر روز آن شیشه را بیرون مى آوردم و مى بوییدم و نگاه مى کردم و براى مصائب آن حضرت مى گریستم . چون روز دهم محرم فرا رسید یعنى روزى که امام حسین علیه السلام کشته شد، طرف صبح آن روز شیشه را بیرون آوردم دیدم به حال خود است امّا آخر روز که دوباره برگشتم دیدم خون تازه است . پس در خانه فریاد برآوردم و گریستم و خشمم را فرو خوردم تا مبادا دشمنان ایشان در مدینه بشنوند و زبان به شماتت بگشایند و آن وقت و آن روز را همچنان به خاطر نگه داشتم تا این که خبر شهادت آن حضرت را آوردند و آنچه دیده بود معلوم شد که راست بوده است . سالم بن ابى حفصه روایت کرده ، مى گوید: عمر بن سعد حضرت حسین علیه السلام عرض کرد: مردمان نادانى در محیط ما هستند که گمان مى برند من قاتل تو خواهم بود. امام حسین علیه السلام فرمود: آنها نادان نیستند بلکه افراد خردمند و عاقلى هستند. بدان که من به چشم خود مى بینم که تو پس از من جز اندکى از گندم عراق را نخواهى خورد.(۸۴۳)یوسف بن عبیده روایت کرده ، مى گوید: از محمّد بن سیرین شنیدم که مى گفت : این شفق سرخ ، در آسمان دیده نمى شد مگر بعد از کشته شدن حسین علیه السلام .(۸۴۴)سعد اسکاف نقل کرده ، مى گوید: ابوجعفر محمّد بن على علیه السلام فرمود: ((قاتل یحیى بن زکریا و قاتل حسین بن على علیه السلام زنا زاده بودند، و آسمان سرخ نشد مگر براى این دو تن .))(۸۴۵)از سلمى انصارى نقل شده (۸۴۶) که مى گوید: خدمت امّ سلمه همسر پیامبر صلى اللّه علیه و اله رسیدم ، دیدم گریه مى کند. عرض کردم : چرا گریه مى کنید؟ فرمود: هم اکنون رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را در خواب دیدم در حالى که سر و صورتش خاک آلوده بود، عرض کردم : یا رسول اللّه شما را چه شده است ؟ فرمود: چند لحظه پیش شاهد کشته شدن حسین علیه السلام بودم .از انس نقل شده که مى گوید: سر مقدس امام حسین علیه السلام را نزد عبیداللّه بن زیاد آوردند. وى آن را میان طشتى نهاد و با چوب دستى به زدن آن پرداخت در حالى که در تحسین آن چیزى مى گفت . انس مى گوید: گفتم : به خدا سوگند بیش از همه به رسول خدا صلى اللّه علیه و اله شباهت دارد، محاسنش با رنگ نیلى خضاب شده بود.(۸۴۷)در روایت ترمذى آمده است که ابن زیاد با چوب دستى اش بر بینى آن حضرت مى زد. سپس وى از عماره بن عمیره روایت کرده ، مى گوید: وقتى که عبیداللّه بن زیاد را کشتند و سر او و یارانش را آوردند و در صحن مسجد چیدند، من رسیدم دیدم مردم مى گویند: آمد، آمد! ناگاه مارى را دیدم که از میان سرها بیرون شد آمد تا وارد بینى عبیداللّه شد، مقدارى درنگ کرد سپس بیرون آمد و رفت تا ناپدید شد. پس از مدتى باز گفتند: آمد و این عمل را چند بار تکرار کرد.(۸۴۸)در این داستان پندى است براى اهل بینش و یکى از شگفتیهاى مربوط به این خانواده است . پىنوشتها: ۸۴۲- همان ماءخذ، ص ۱۷۷. [ یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:کرامات هایی از امام حسین علیه السلام , ] [ 15:15 ] [ اکبر احمدی ]
[
گوهر یاد خداوند، موهبتى عرشى است که در هر دل که جاى گیرد و بر هر زبان که جارى شود، آن دل و زبان را نفیس مى سازد، چه ذکر قلبى باشد، چه ذکر زبانى .حسین بن على علیهماالسلام بنده ذاکر خدا بود، یوسته حمد و ثناى الهى بر زبانش و سپاس نعمت ها در قلبش. و در راحت و رنج و پنهان و آشکار یاد خدا آرام بخش جانش بود و بر او تکیه داشت و هیچ صحنه تلخ و غمبارى نبود، جز آن که داروى"یاد خدا" آرامش مى کرد.تنها در صبح عاشورا نبود که با گفتن"اللهم انت ثقتى فى کل کرب"، به یاد خدا بودن را ابراز مى کرد و تنها در حملات حماسى روز عاشورایش نبود که با تکرار جمله"لاحول ولا قوه الا بالله"(۱۱)؛ ارتباط قلبى خود را با معبود، بر زبان مىآورد، بلکه همواره گویاى"الله اکبر" بود و ذکر"الحمدلله على کل حال" و یاد خدا ورد زبانش بود و"استرجاع" را ـ که یکى از شاخص هاى ذکر حقیقى، بهخصوص در هنگام مصائب و ناگوارىهاست ـ در مواقع مختلف از جمله در راه مکه به کربلا، بر لب داشت. از دید امام حسین علیه السلام شقاوت سپاه کوفه که براى آن جنایت عظیم حضور پیدا کرده بودند، نتیجه غفلت از یاد خدا بود و چون مى دید آنان به هیچ روى، از کینه و عناد خویش دست بر نمى دارند و بر کشتن او مصمم اند، به آنان مى فرمود:"لقد استحوذ علیکم الشیطان فانساکم ذکر الله العظیم" (۱۲)؛ شیطان بر شما چیره گشته و یاد خداى بزرگ را از (دل) شما برده است.وقتى چراغ یاد خدا در شبستان دل انسان روشن باشد، هرگز شیطان رخنه گاهى براى ورود به خلوتگاه دل نمى یابد و این خانه که باید جاى خدا باشد، ماواى دیو و دد نمى گردد.پیروان حسین علیه السلام را سزاست که مشعل فروزان"ذکرالله" را در اقتدا به سالارشان در دل برافروزند، تا نه دچار یأس و تردید شوند، نه ملعبه ابلیس و هواى نفس.اینها و بسیارى دیگر از این گونه ویژگى هاى روحى و رفتارى است که از حسین بن على علیهماالسلام براى پیروانش در همه اعصار و نسل ها"الگویى همه جانبه" ساخته است و منشورى پدید آورده که از هر طرف به آن بنگریم، جلوه اى خاص و بعدى مقدس و الگویى شایسته تبعیت به چشم مى خورد.خلاصه سخن آن که: [ یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:ذکر خدا, ] [ 15:10 ] [ اکبر احمدی ]
[
هانى در بازداشت «عبيداللهبن زياد» بود. سربازان والى در انديشه حمله به خانه هانى و مسلم، در فكر دفاع و مقابله بود. برنامه انقلاب، به صورتى كه از پيش طرحريزى شده بود، عملى نبود، مسلم تصميم گرفت وقتحمله را جلو بيندازد. عدهاى زياد از نيروها كه در خارج شهر بودند و انتظار رسيدن وقت موعود را مىكشيدند،از تصميم جديد، بىخبر بودند. مسلم به يكى از ياران خود دستور داد تا رمز حمله و شروع نهضتحقطلبانه را در قالب درگيرى با نيروهاى دشمن در شهر اعلام كند. شعار پرشور و حماسى «يامنصور، امت» 26 طنين افكند. دلها به هم پيوست و پنجهها بر قبضه شمشيرها فشرده شد و پيروان حق و سربازان دين و بيعت كنندگان با مسلم از هر سو براى يارى او گرد آمدند. قلب تپنده اين حركت، خانه هانى بود كه مسلم را در خود جاى داده بود. در خانههاى اطراف هم، حدود چهارهزار نفر، نيروى مسلح براى كارهاى ضرورى و برنامههاى پيشبينى نشده، به عنوان ذخيره، آماده بودند. نيروهاى موجود، مىبايستبه شكلى سازماندهى مىشدند تا با سپاه مهاجم دشمن، مقابله كنند. گرچه نيروها خيلى زياد نبودند، اما مسلمبن عقيل، همين تعداد را هم به صورت زير، جناحبندى و سازماندهى كرد: «عبدالرحمن بن عزيز كندى» و امير «ربيعه» و فرمانده سواركاران و گروه پيشاهنگ. «مسلمبن عوسجه» امير قبايل مذحج و بنىاسد و فرمانده نيروهاى پياده. «ابو ثمامه صاعدى» امير قبيله تميم و همدان. «عباس بن جعده جدلى» فرمانرواى نيروهاى مدينه. با اين آرايش نظامى دستور حمله به طرف قصر و مركز فرماندهى«عبيدالله زياد» را صادر كرد.27 ادامه مطلب [ شنبه 27 آبان 1391برچسب:انفجار پيش از موعد , ] [ 15:38 ] [ اکبر احمدی ]
[
نقش «هانى» در نهضت، بسيار بود; از اين رو والى كوفه به فكر دستگيرى هانى افتاد تا از اين طريق به مسلم هم دسترسى پيدا كند، زيرا مىدانست تا وقتى كه هانى، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلمبن عقيل عملى نيست و نيروهاى زيادى كه در اختيار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند كرد. پس بايد با نقشهاى پاى هانى را به «دارالاماره» بكشد و او را در همان جا زندانى كند تا بين او و مسلم جدايى بيفتد. هانى به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نمىرفت، تا اين كه ابنزياد، چند نفر را در پى او فرستاد و با اين بهانه كه والى كوفه مىخواهد تو را ببيند، او را به دارالاماره بردند.23 «عبيدالله بن زياد» والى كوفه در اولين برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله اين كه هنگام ورود هانى گفت: «خيانتكار، با پاى خود آمد!»سخنان نيشدار ابنزياد و گوشه و كنايههاى او سبب شد كه هانى بپرسد: مگر چه شده است؟ ابن زياد گفت: اين چه غوغايى است كه در خانه خود،عليه اميرالمؤمنين يزيد،بر پا كردهاى؟! مسلم را در خانه خود جا داده و براى او افراد جنگى و سلاح، جمع مىكنى و گمان كردهاى كه اينها بر من پوشيده است؟ هانى انكار كرد، اما ابنزياد، هانى را با «معقل» روبهرو كرد. اين جا بود كه هانى فهميد كه معقل،جاسوس ابنزياد بوده است 24 و خود را به عنوان يك انقلابى هوادار اهلبيت و بيعت كننده با مسلم به نفع حسينبن على(ع) در درون تشكيلات نهضت، جا زده است آن ديدار به جر و بحث كشيده شد و پس از گفتگوهاى تندى كه رد و بدل شد،ابنزياد عصاى غلام خويش (مهران) را گرفت،و در حالى كه مهران، از موهاى سر هانى گرفته بود،با عصا آن قدر بر سر و صورت او زد تا اين كه دماغ و پيشانى هانى شكست. در اين لحظه هانى دستبرد تا شمشير نگهبانى را كه نزديكش بود بكشد و... كه جلوى دستش را گرفتند، و به فرمان عبيدالله زياد او را به زندان انداختند. 25دستگيرى هانى، كه براى حكومت، يك موفقيتبه حساب مىآمد و از اين طريق ابنزياد توانسته بود مانعى بزرگ را از پيش پاى خود بردارد، در وضع روحى بعضى از انقلابيها تاثير منفى گذاشت. . [ شنبه 27 آبان 1391برچسب:نهضت در خطر , ] [ 15:35 ] [ اکبر احمدی ]
[
|
|
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |