شب قدر
صداى آميخته با گريه مداح در ميان فريادهاى حاضران گم مىشود. مراسم شب نوزدهم پايان يافته است. چراغها روشن مىشود، چهرهها هنوز اشكآلود است. جمعيت به آرامى از فضاى مصلى خارج مىشوند.
براى گفت و گو جوان هجده سالهاى را انتخاب مىكنم كه با شلوار لى و بلوز نوشتهدارى كه بر تن دارد، كاملاً شبيه جوانهاى امروزى است؛ همانها كه بعضىها اصلاً انتظار ديدنشان را در چنين جاهايى ندارند. او را از وقتى كه با نالههاى دلخراشش، در تاريكى مصلى بر سر و رو خود مىزد، نشانه كرده بودم. چند قدمى به دنبالش مىروم كاملا از فضاى مصلى خارج شديم. دو سه قدم در كنارش برمىدارم و هنگامى كه توجهش جلب مىشود، مىگويم:
- قبول باشه، مراسم با حالى بود.
- سرى تكان مىدهد، به علامت تأييد و مىخواهد در سكوت، راهش را ادامه دهد كه باز مىگويم بچه ی كدام محلهاى؟ با كنجكاوى نگاهم مىكند، نگاهش آن چنان نافذ است كه بيش از آن نمىتوانم مقاومت كنم و ناگهان ماجراى تهيه گزارش را مىگويم. با تعجب گوش مىكند. مثل اين كه اولين بارى است كه در چنين موقعيتى قرار مىگيرد. شايد هم اصلاً انتظارش را نداشته كه در چنين جايى مورد نظرخواهى قرار بگيرد. اما هر چه هست، انگار با خودش كنار مىآيد كه چند كلمهاى از احساسش در شب قدر صحبت كند:
«امشب چشم من به روى چيزهايى باز شد كه پيش از اين نمىديدم، اگر هم جسته و گريخته، گاهى كسى در اين مورد حرفى مىزد، برايم خيلى مهم نبود. اما حالا حس مىكنم سبك شدهام، حس مىكنم پاك شدهام، حالا من هم مىتوانم او را صدا بزنم.»
نظرات شما عزیزان: