نه تنها رفتارهاى تعيين كننده هر زندگى پست يا عالى را كه كوچكترين آنها را به مردم نـشـان مـى دهـد و مـى آمـوزد. نگاه كردن را، قيافه گرفتن را، در گوشى صحبت كردن را مـرا بـا آن كس واگذار كه او را تنها آفريدم ، و به او مالى (و زمينى ) گسترده دادم و پسرانى حاضر (در خدمتش ) و مقدمات كاميابى برايش فراهم آوردم ، يا اينهمه طمع بدان بـسـته است كه بر آن بيافزايم . هرگز چنين مباد، زيرا كه او با درسهاى ما ستيزه دارد. بـزودى در حـالى كـه او را فـرا مـى كشانم بستوه خواهم آورد، زيرا كه او انديشه كرد و ارزيـابـى كـرد (مـحـتـواى درس مـرا). پـس نـگونسار بادا كه چگونه ارزيابى كرد. باز بـمـيـرد كه چگونه اين ارزيابى كرد (با چه معيارى ). آنگاه گريست ، پس از آن چهره در هـم كـشـيـد و گـره بـرابـر و فـكـنـده پـشـت كرد به آن و استكبار ورزيد، و گفت : اين جز جادويى كه از ديگران آموخته نيست ، اين فقط سخن يك آدم (و نه وحى الهى ) است . بزودى (در لحظه مردن ) او را به سقر در افكنيم ... 6 و چون سوره اى فرو آيـد كـسـانـى از آنـان هـستند كه مى گويند: اين سوره برايمان كداميك از شما افزود؟! اما كـسـانـى كـه ايـمـان آوردند آن سوره بر ايمانشان بيافزود و آنان مژده دريافت كنند... و چـون سوره اى فرود آيد يكى از آنان به ديگرى مى نگرد كه آيا كسى شما را مى بيند؟ بـعـد روى گـردانيده مى روند. خدا دلهايشان بگرداند بدين سبب كه آنان مردمى هستند كه زندگى نشناسند. 7 8 نـظـير اين درس از هيچ فيلسوف و دانشمند و معلمى ديده و شنيده نشده است . روشهاى عادى تـحـقـيق كه بر علوم طبيعى يا علوم به اصطلاح اجتماعى و انسانى تعلق دارد. غير از اين روش آمـوزش اسـت . روش مـشـاهـده و روش تـحـليل منطقى و كاوش نظرى فلاسفه در زمينه انـسـان و زنـدگى و بايد و نبايدهاى آن تاكنون كارساز نبوده است . يكى از ويژگيهاى تعليم وحيانى برقرارى مناسبات حضورى و گفتگوى رو در رو است ، ديگرى درون بينى ، و مـطـابـقت و مقايسه آن با مشاهده ها و داده هاى گفتگو، و مطالعه بر روى ديگران . درس پـروردگار با گفتگوى ذات اقدسش با ما صورت مى گيرد، با طرح پرسشهاى بسيار بـراى پـيـامـبر، و طبعا براى يكايك ما، و پاسخ به آن پرسشها، پاسخهاى خردپذير و خرد برانگيز.
وحـى ، در اسـاس ، گـفـتـگـويـى اسـت مـيـان پـروردگـار مـتـعـال بـا بـنـدگـانـش . در دومـيـن مـجـمـوعـه آيات ، دومين درسش ، در همان روزهاى آغازين نـزول وحـى بـا بـنـده اش پـيامبر چنين مى فرمايد: ... به قلم سوگند و به آنچه مى نـويـسـنـد كـه تـو در سـايـه نـعـمـت پـروردگـارت مـبـتـلا بـه عـوامـل مخلّ عقل نيستى . و بيگمان ، تو پاداشى مستمر و قطع نشدنى دارى چون تو خوى و رفتار باشكوهى دارى .
در گـفـتـگوهاى بعدى ، مستكبران و مترفان صاحب نام را نشانش مى دهد و از آن طريق نشان ديگر مردم . نشان دادن و انگشت نما كردن با دعوت به انديشه درباره آنها. آيا آن كس 9 را كه نظام هستى ، پيدايش و زندگى را مى گويد دروغ است ديدى (و درباره اش انـديـشـيـدى )؟ او هـمـان است كه يتيم را با خشونت مى راند و به اطعام بيچارگان تشويق نـمـى كند. 10 انكار و تكذيبهاى مستكبران و مترفان ريشه نه در انديشه بلكه در عـلائق پـسـتـى دارد كـه خـود به نحو ارادى در خويشتن ايجاد كرده اند. آيا آن كس را ديـدى كـه بـنده اى (پيامبر اكرم (ص )) را هنگامى كه به نماز ايستد تهديد كرده از نماز بـر حذر مى دارد؟ آيا به نظرت او راه صواب يافته بود؟ يا او امر به تقوى مى نمود؟ آيـا بـه نـظـرت اگـر (درس پـروردگـار را) گـفـت دروغ اسـت و روى از آن بگردانيد آيا نـدانـسـت كـه خـدا مـى بـيـنـدش ؟!... 11 بـيـگـمـان ، ايـن آدم قـطـعـا نـسبت به پـروردگـارش نـاسـپـاس اسـت و بيشك خود بر آن شاهد است (آگاهانه چنين مى كند) و شك نيست كه او عشق شديدى به مال و ثروت دارد... 12 بيگمان ، فعاليتتان بس گـونـاگون است . بدين شرح كه كسى كه عطا كرد و پروا گرفت و بهترى و برترى را گـفـت راسـت اسـت مـا او را روانـه آسـايـش خـواهـيـم كـرد. و امـا آن كـس را كـه بـخـل ورزيد و خود را بى نياز (از تعالى و فضيلت و سير تقرب و پاداش آن ) شمرد و بهترى و برترى را گفت دروغ است ما او را روانه سختى كشى خواهيم كرد كه چون به آن در افـتد داراييش بكارش نيايد... 13 در نـظـام هستى ، پيدايش و زندگى ، انسان ها بر حسب گزينش نوع زندگى ، و كارها يا سـعـيـشـان 14 هـسـتـيـهـاى مختلفى از پست ترين تا عالى ترين را پيدا مى كنند. در دركات بعد از خدا، يا درجات تقرب به خدا جايگاه مى يابند. در اين مكتب ، مكتب توحيدى - وحـيـانـى كـه مـكـتـب پروردگار متعال باشد هستى شناسى ، فرع و شاخه اى از زندگى شناسى است و كيهان شناسى شاخه ديگرش .
در فـلسـفه بشرى ، موضوع اصلى ، جهان طبيعى و اشياء است يا هستى و نيستى - وجود و لا وجـود - يـا مـعـرفـت ، و غير آن - اگر مساله انسان چيست مطرح شود به تبع آن موضوع است . در پاسخ به آن نيز گاهى عقل ، خود آدم شمرده مى شود و زمانى آن آگاهى كـه در تـه بـى انـتـهـاى ذهـن مـاست . در اين صورت ، آن قطره مدركه اى كه در ذهن است و سـيـاله تـجـربـى ذهـن دنـبـاله آن بـه شـمـار مـى آيـد نـه تـنـهـا سـايـر اجـزاء انـسان از عـقـل ، حـواس ، مـفـاهـيـم ، حـالات خـواب و رؤ يـا و بـيـدارى ، و بـدن را تشكيل مى دهد و مى آفريند كه حتى تنفس ، گردش خون ، هاضمه ، و دستگاه دفع و ادرار را نـيـز تـوليـد و اداره مـى كـنـد. و خـود - هـمـان كه نفس هم خوانده مى شود - به اقيانوس نفس كيهانى تعلق دارد و منتهى است .
در يـك دسـتـگـاه فـلسـفـى ديـگـر مـانـنـد آنـچـه كـانـت تعبيه مى كند خود اصلى ما عـقـل عملى است كه از اراده ما جدايى نمى پذيرد و در يكديگر ادغام نشده اند.
در ايـن مـيـان مـردان بـزرگـى يافت مى شوند كه درباره انسان ، و شناخت وجودش سخنى حـكـيـمـانه و خردمندانه مى گويند. پاسكال متفكر بزرگ فرانسوى از آن جمله است كه مى گـويـد: انـسـان را از راه عـلم مـنـطـق و از راه مـتـافـيـزيـك و هـنـدسـه - چـنـانـكـه اسـپـينوزا عـمـل كـرد - نـمـى تـوان شـنـاخـت . اصـل اول و اعـلى در مـنـطـق و مـتـافـيـزيـك اصـل عـدم تـنـاقـض اسـت . فـكـر عـقـلى ، فـكر منطقى و متافيزيكى ، مسائلى را مى تواند دريابد كه فاقد تناقض باشد، و طبيعت و حقيقتى يكسويه داشته باشد.
ولى نـكـته اينجاست كه اين چنين تجانس و همگنى را نمى توان هيچگاه در انسان پيدا كرد. يـك فـيـلسـوف مـجـاز به اختراع كردن انسان مصنوعى نيست . وظيفه فيلسوف اين است كه انسان واقعى را وصف كند. تمام تعاريف موهومى كه از انسان به دست داده شده مادام كه بر تجربه ما مبتنى نباشد و تجربه ما مؤ يد آن نباشد چيزى جز خيالپردازى هاى عبث نخواهد بـود. بـراى شـنـاخـتـن انسان طريق ديگرى جز شناخت زندگى و رفتار وى وجود ندارد. و اگـر بـه ايـن طـريـق عـمل شود و خواهيم يافت كه به هيچ وجه نمى توان انسان را در يك فـرمـول سـاده و واحـد خـلاصـه كـرد. تـنـاقـض ، اساس و مبناى حيات انسانى است . انسان سـرنوشت يا وجود بسيط و متجانسى ندارد. انسان ممزوجى است از هستى و نيستى و جـايش بين اين دو غايت است . بنابر آنچه گذشت فقط از يك راه مى توان به رمز طبيعت پى برد و آن راه آموزه هاى وحيانى است .
دريـغـا و دردا كـه وى بـه آمـوزه هـاى قـرآنـى دسـتـرسـى نـداشـتـه اسـت و كسانى هم كه دسـتـرسـى داشـتـه انـد در آن دقت و تامل نكرده اند تا خود بفهمند و مردمان را از آن باخبر سازند. پاسكال در پى آن چنين ادامه مى دهد: آموزه وحيانى به ما نشان مى دهد كه انسان در واقـع وجـودى دوگـانـه اسـت كـه يـك وجـه آن انـسـان قـبل از هبوط و وجه ديگرش انسان بعد از هبوط است . انسان كه مقدر بود غايت اعلى بشمار رود سـقـوط كـرد و در نـتـيـجـه ، تـوانـايـى خـود را از دسـت داد و عـقـل و اراده اش مـعـيـوب گـشـت . كـلام مـشـهـور قديمى خودت را بشناس به معناى فـلسـفـى آن ، يـعـنـى بـه مـعـنـايـى كـه سـقـراط و اپـيـكـتـت و مـارك اورل اراده مـى كـرده انـد نـه تـنـهـا عـبـث اسـت بـلكـه غـلط اسـت و انـسـان را بـه اشتباه مى اندازد. 15
وى چـون تنها كتابهايى را كه كليسا دارد مطالعه مى كند اين پندار برايش پيش مى آيد كـه آمـوزه هاى وحيانى حاوى كيهان - انسان شناسى نبوده نه سير تقرب به خدا را براى بكارگيرى به بشر مى آموزد و نه سير بُعد از خدا را براى پرهيز. و منظور از آن نشان دادن و تـفـهـيـم ايـن مـعـنـاسـت كـه ذات الهـى شـنـاخـتـنـى نـيـسـت و خـداى متعال خدايى پنهان و مستور از ديده بصيرت آدمى است .
پـس از پـاسـكـال متفكران در جستجوى راهى براى شناختن انسان به اين نظر مى رسند كه طـريـق مـشـاهدات تجربى بر اساس اصول منطقى را بپيمايند مگر به نظريه اى عمومى دربـاره انـسان برسند. آنگاه انسان را جزئى از جهان طبيعى فرض كرده در صدد بر مى آيـنـد از طـريـق جـهـان طبيعى به شناختن انسان نائل مى آيند. هر قدر به عظمت و پهناورى جـهـان طـبـيعى بيشتر پى مى برند همانقدر انسان در چشمشان كوچكتر و حقير به نظر مى رسـد. پـيـشـرفـت جـهـان شـنـاسـى جديد مايه تمسخر خرافه علماى هياءت قديم دائر بر مركزيت زمين مى شود و خورشيد جاى زمين را در منظومه شمسى مى گيرد. غرورى كه از اين كـشـفـيات پى در پى و حيرت آور به دانشمندان و از طريق آنان به عامه مردم دست مى دهد مـايـه تـضـعـيـف و تـرك انـسـان شـنـاسـى مـى گردد. چنين به نظر مى رسد كه انسان در فـضـايـى بـيـكـران قـرار دارد و وجـودش جـز نـقـطـه اى در حـال نـابـود شـدن نـيـسـت . انـسـان در بـنـد جـهـانى ساكت و صامت قرار دارد كه نسبت به حـقـگـرايـى و عـلائق عـاليـه و احـسـاسـات اخـلاقـى او بـى اعـتـنـاسـت . حـتـى پـاسـكـال مـى گـويـد: سـكوت جاودانى اين همه فضاى بى پايان ، مرا به وحشت مى اندازد...
هيچ گوش هوش پندنيوشى پيدا نمى شود كه آواى دلنواز تسبيح و تنزيه پروردگار مـتـعال را كه از دل هستى بيكران بر زبان آنچه در آسمانها و زمين جارى است بشنود. لكن ديـرى نـمـى پـايـد كـه جـهـان شـنـاسـى جـديـد زبـان بـه سـتـايـش قـدرت عقل بشر مى گشايد و ناخواسته به ستايش قدرت آفريننده اش . اما اين زبان نه در كام علم جديد بلكه در كام منظومه هاى ماوراى طبيعى سده هاى هفدهم و هجدهم است كه مى كوشند از آنـچـه در عـرصـه علوم طبيعى پيش آمده درس درستى در خور آن بگيرند. درسى كه راه بـه شـنـاخـت عـظـمـت انـسـان و نه حقارتش مى برد. اولين كسى كه زبان به اين درس مى گـشـايـد بـرونـو اسـت . پـديـدآورندگان منظومه هاى متافيزيكى دهه هاى بعدى جـمـلگـى دنـبـاله روان او بـه شـمـار مـى آيـند. ابداع وى در فلسفه اى اين است كه مفهوم بى نهايت ، ديگر معناى سابق را ندارد. مفهوم بى نهايت از اين پس همان مـفـهـوم نـامـحـدود و نـامـتـعـيـن اسـت يـعـنى چيزى كه نه حد دارد و نه صورت . بنابراين ، عقل انسان كه فقط قادر به ادراك صورت است و پيوسته در قلمرو فرم باقى مى ماند از دريافتن اين مفهوم ناتوان مى گردد. در مكتب برونو مفهوم نامتناهى ديگر معناى يك نفى يا يـك مـحـدوديـت سـاده را ندارد. يعنى مساله برعكس مى شود و معناى تماميت اندازه ناپذير و بـى انـتـهـاى واقـعـيـت ، و قـدرت بـى حـد و حـصـر ذهـن انـسـانـى را پـيدا مى كند. برونو دسـتـاوردهـاى كپرنيك را در اين چهارچوبه در مى يابد و تفسير مى كند و نتيجه مى گيرد كه كار كپرنيك در واقع اولين قدم اساسى در راه آزاد كردن خويشتن است . انسان ديگر در جـهـان يك زندانى گرفتار در ميان ديوارهاى تنگ عالم مادى متناهى ، نيست . و مى تواند از فـضـاهـا عـبـور كـنـد و از تـمـام مـرزهـاى خـيـالى بـيـن افـلاك آسـمـانـى كـه حـاصـل تـخيلات متافيزيكى و جهان شناسى غلط هستند بگذرد. عالم نامتناهى نه تنها هيچ حـدود مـرزى بـراى عـقـل انـسـانـى قـائل نـيـسـت بـلكـه خـود بـزرگـتـريـن مـحـرك و مـهـيج عـقـل اسـت . بـه ايـن طريق ، ذهن انسانى قدرت خود را در مقابله با عالم نامتناهى اندازه مى گيرد، و در عين حال به نامتناهى بودن خود، آگاهى پيدا مى كند.
متفكران در اين نقطه از انديشه در واقع به انسان - جهان شناسى وحيانى نزديك شده به مـقـام خـليفه اللهى انسان پى مى برند. اما زمام انديشه درباره هستى انسان در دست اين و آن قـرار مـى گـيرد و دانشمندان رشته هاى مختلف به آن مى پردازند. در نتيجه ، آشفتگى انـديـشه پيش مى آيد، و مساله انسان دچار بحران واقعى خود مى شود. علماى به اصطلاح الهـيـات و دانـشـمـنـدان ، سـيـاسـتـمـداران ، جـامعه شناسان ، زيست شناسان ، قوم شـناسان ، و علماى اقتصادى مانند انگلس و ماركس همگى به مساءله انسان مى پردازند. هر دسـتـه اى آن را مـسـاله خودشان مى پندارند و ديگران را ناوارد به كار و ساختار انسان . مـاكـس شـلر 16 مـى نـويـسـد: هـيـچ وقـت در عرصه تاريخ آن طور كه ما آن را مى شناسيم و مى بينيم انسان براى خودش مساله نبوده كه امروزه هست . امروزه انسان شناسى عـلمـى و انـسـان شناسى فلسفى و انسان شناسى متكى به الهيات نسبت به يكديگر بى اعـتـنـا هـسـتـنـد. در نـتـيـجه ، تصور و تلقى واحدى از انسان نداريم . علاوه بر اين ، علوم تـخـصـصـى كـه تـعـدادشـان پـيـوسـتـه رو بـه افـزايـش اسـت و بـا مـسـائل انـسان سر و كار دارند بيشتر پنهانگر ذات انسان در پرده حجاب اند تا روشنگر آن .
نظرات شما عزیزان: