بدوران اوج قدرت معاويه يعنى پس از شهادت امام حسن (عليه السلام) عدى بن حاتم بر معاويه وارد شد، پسر هند خواست احساسات عدى را بر عليه على (عليه السلام) تحريك كند و بدين وسيله شايد بتواند از علاقه او نسبت به آن حضرت بكاهد! بهمين منظور در حاليكه متوجه عدى بود گفت: اين الطرفات يعنى پسرهايت كه بنام طريف و طارف و طرفه بودند چه شدند؟
عدى گفت در صفين در ركاب على بن ابيطالب بشهادت نايل شدند.
معاويه - على با تو به انصاف و عدالت رفتار نكرده پسران ترا بميدان مرگ فرستاده كشته شدهاند اما فرزندان خود را نگاه داشته.
عدى - نه معاويه چنين نيست كه تو خيال كردى بلكه من با او به انصاف رفتار نكردم كه او كشته شد و من زنده ماندم.
دور از حريم كوى تو شرمنده ماندهام
|
|
شرمنده ماندهام كه چرا زنده ماندهام216
|
معاويه تا آخر فهميد كه اين افراد حقيقت على را خوب شناختهاند و با اين نيرنگها ممكن نيست اينها را بدام انداخت، و بلكه لازم است حقيقت على را از اين افراد بدست آورد.
معاويه فورا از فرصت استفاده كرده گفت على را به من تعريف كن. عدى از اين پيشنهاد معذرت خواست، ولى معاويه قبول نكرد و اصرار ورزيد.
عدى شروع كرد: كان بعيد المدى، شديد القوى، يقول عدلا و يحكم فصلا، تنفجر الحكمه من جوانبه و العلم من نواحيه، يستوحش من الدنيا و زهرتها و يستأنس بالليل و وحشته و كان والله غريز الدمعه، طويل الفكره، يحاسب نفسه اذاخلا و يقلب كفه على ما مضى، يعجبه من اللباس القصير و من المعاش الخشن و كان فينا كاحدنا، يجيبنا اذا سألناه و يدنينا اذا اتيناه و نحن مع تقريبهلنا و قربه منالانكلمه لهيبته و لا نرفع اعيننا اليه لعظمته فان تبسم فعن اللولوء المنظوم، يعظم اهل الدين و يتحبب الى المساكين، لايخاف القوى ظلمه و لاييئس الضعيف من عدله، فاقسم لقد رأيته ليلة و قد مثل فى محرابه وارخى الليل سر باله و غارت نجومه و دموعه تحادر على لحيته و هو يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين فكانى الآن اسمعه و هو يقول يا دنيا الى تعرضت ام الى اقبلت غرى غيرى، لاحان حينك، هيهات قد طلقتك ثلاثه لارجعة لى فعيشك حقير و خطرك يسير آه من قلة الزاد و بعد السفر و قلة الانس قال فو كفت عنا معاوية و جعل ينشفها بكمه ثم قال: يرحم الله اباالحسن، كان كذالك، فكيف صبرك عنه؟ قال كصبر من ذبح ولدها فى حجرها فهى لاترقى دمعها و لاتسكن عبرتها، قال فكيف ذكرك له؟ قال و هل يتركنى الدهر ان انساه217.
مردى بود دورانديش و نيرومند، گفتارش عادلانه و قضاوتش با حقيقت تطبيق مينمود، علم و حكمت از همه اطراف و جوانبش تراوش ميكرد، از دنيا و تجملاتش وحشت داشت اما باشب و تاريكىهاى آن انس ميورزيد، بخدا سوگند فراوان اشگ ميريخت و انديشهاى داشت طولانى، در خلوتگاه از نفس خود مؤاخذه ميكرد و از او حساب ميكشيد و از گذشته تأسف ميخورد، لباس كوتاه و خوراك زبر و خشن را دوست ميداشت، در اجتماع با ساير افراد تميز نداشت، از هرچه ميپرسيديم پاسخ ميداد، و هر وقت پيش او مىآمديم ما را بخود جلب ميكرد و با وجود آنكه بعد فاصله را از ميان برداشته بود و ما را بخود نزديك كرده بود. باز از هيبت مقام والاى او قدرت سخن گفتن نداشتيم، و از عظمت او ممكن نبود بصورتش نگاه كنيم، هرگاه تبسم ميكرد گويا از رشته مرواريد پرده ميشد، ديندارانرا بزرگ ميداشت و با بيچارگان دوستى مىنمود، در حكومتش به زورمندان ستم نمىشد و ضعيفان از دادگريش نااميد نبودند.
بخدا قسم در نيمه شبى كه تاريكى همه جا را فرا گرفته بود، و ستارگان غروب كرده بودند، على (عليه السلام) را در محراب عبادت ديديم مانند مار گزيده بخود مىپيچيد، و همانند شخص داغديده گريه ميكرد، گويا آنكه الان نالههايش در گوشم طنين انداخته ميگفت اى دنيا از چه متوجه من شده و بمن رو آوردهاى، از من دور شو و غير مرا فريب ده من صيد تو نيستم، و نتوانى مرا بدام خود اندازى، من ترا سه مرتبه طلاق گفتهام و حق رجوع نمانده، زيرا زندگى با تو بىارزش و خطرش بزرگ است، آه از كمى توشه و دورى راه و تنهائى كه مونسش كم است.
وقتيكه سخن عدى به اينجا رسيد اشگ از ديدگان معاويه جارى شد و با آستين خود اشگ چشمانش را پاك كرد و گفت:
خدا ابوالحسن را رحمت كند كه اينچنين بود.
سپس از عدى پرسيد با اين وصف چگونه در فراق على شكيبائى مىكنى؟
گفت مانند مادريكه بچهاش را در دامنش سربريدهاند هرگز اشگش خشك نشود و اندوهش پايان نپذيرد.
پرسيد چه وقت بياد على مىافتى؟ گفت ابداً فراموش نميكنم.
اين چه عظمت روحى است كه افراد را بدام عشق خود ميكشد؟ اين چه نفوذى است كه تا اعماق دل مردم ريشه دوانى ميكند و هيچوقت از صفحه خاطر محو نميشود، و همين جذبه معنوى است كه در رجال الهى و مردان آسمانى طوفانى در اجتماع انسانها ايجاد ميكند و به ساحل خداشناسى و كمالات دين ميكشاند.